رفتن به محتوای اصلی

ما رسولان کلامیم کلام از ما نیست

 

خواهم این قصّه‌ی پرآه به انجام رسد
کام من از دم پیمانه به ناکام رسد
 
خواهم از مغفرت جام فرازی گویم
تا که این جان بلادیده به آرام رسد
 
ما رسولان کلامیم، کلام از ما نیست
باید این روح به سرمنزل بی‌نام رسد
 
عجبا هر که به وصل است به معراج نشد
گاه هم وصل سراسیمه به اوهام رسد
 
سالکان دیده‌ام از مغرب پیمانه به شرق
چه بسا پخته بماند، چه بسا خام رسد
 
هیچ معلوم نشد عاقبت از این همه رنج
عاشقی کو که رها از خور و آشام رسد
 
نقد این قصّه ببین نسیه گرفتند مرا
حرف جام است میان، کو که به فرجام رسد
 
ساربان رفته و این قافله مانده‌ست هنوز
شرع نادیده بدین گونه به سرسام رسد
 
دم‌دم صوت رسیدیم بدین حسن ختام
و ندیدیم کسی فارغ از ارقام رسد
 
حلمیا هر که برد نامم از این بام کلام
کام گیرد ز من و فارغ از آلام رسد