رفتن به محتوای اصلی

زندان تو، زندانبان تو، قفل تو و ...


زندان تو، زندانبان تو، قفل تو و کلید.  
گاه حتّی قفل نیست. در باز است
امّا تو خوشی به یک باریکه ی نور از پنجره ی مرتفع حبس.
روح می گوید بیا برویم به باغ آزادی.
تو دل نمی کنی. کودک عادتی، زندانی عواطفی، خادم عقلی.
روح دوباره می گوید در باز است امروز، بیا برویم به باغ آزادی.
تو دل نمی کنی. روح باز می گوید، تو نمی شنوی.
آن گاه در کوبیده می شود.
و تویی باز؛ زندان تو، زندانبان تو، قفل تو و کلید.

کتاب روح | شماره ۴۱۷ | حلمی