رفتن به محتوای اصلی

از این همه حرف که بر زبانم رفت...

 از این همه حرف که بر زبانم رفت هر کس صدای خود شنید، هر کس صورت خود دید. من نه صدای خود شنیدم و نه صورت خود دیدم.

یکی گفت این وحشت انگیزد. گفتم دیوان از حق بگریزند.
یکی گفت این جان برانگیزد. گفتم فرشتگان با حق درآمیزند.

داستان من این بود:
نیم‌شبان بانگی برآمد
برخاستم،
آفتابم سر زده بود.

برگرفته از کتاب روح | حلمی